سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلنوشته ها
متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست 
قالب وبلاگ
نویسندگان
لینک دوستان

جوان ثروتمندی نزدیک انسان وارسته رفت واز او اندرزی برای زندگی نیک خواست.

مرد او را به کنار پنجره برد و پرسید:

پشت پنجره چه می بینی؟

-ادم هایی که می آیند ومی روند وگدای نابینایی که در خیابان صدقه می گیرد.

بعد آینه بزرگی به او نشان داد وپرسید:

-در این آینه نگاه کن و بگو چه می بینی؟

-خودم را می بینم.

-دیگر دیگران را نمی بینی!آینه وپنجره هر2از1ماده اولیه ساخته شده اند.شیشه.اما در آینه

لایه ی نازکی از نقره درپشت شیشه قرار گرفته ودر آن چیزی جز شخص خودت را نمی بینی.

این2شیء شیشه ای را باهم مقایسه کن.وقتی شیشه فقیر باشد دیگران را می بیند و به آنها

احساس محبت می کند اما وقتی از نقره(یعنی ثروت)پوشیده می شود فقط خودش را می بیند

تنها وقتی ارزش داری که شجاع باشی وآن پوشش نقره ای را از جلو چشم هایت برداری

تا بتوانی باز دیگران را ببینی و دوست داشته باشی


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:0 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

 

کسی میگفت:"من چیزهای زیادی بخشیدم و در عوض فقط یک نگاه توهین آمیز دریافت کردم."

بیایید به فرد ندهیم.به شخص ندهیم.بلکه آن شخص را به عنوان تصویری از خدا بدانیم و آنچه را که به او میدهیم به خدا بدهیم.

آن شخص فقط مانند یک صندوق پست است.

وقتی که نامه ای را پست میکنید مهم نیست که صندوق پست کهنه است یا نو.فقط نامه را در آن می اندازید و اطمینان دارید که نامه به مقصد خواهد رسید.

مقصد ما خداست.

با چنین اعتقادی ببخشید و بدهید آنگاه متبرک خواهید شد.

پول به جای خیرات به فقرا بدیم

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:57 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

 


می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.
وقتی پدر وارد شد، مادر شکایت او را به پدرش کرد.
پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است، وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد! خودش را به سینه‌ی پدر چسباند.
شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید.
«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»
هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست.

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:27 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

 


مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت.
آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید
آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.
مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟
آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟
نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.
مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند.
آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود.
مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.
آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم.
مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.
آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند.
مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند.
برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:25 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

 

گوش دادن رو یاد بگیریم اینجوری نمی شه

Description: http://blogfa.com/images/smileys/01.gifخانم جوانی که در کودکستان برای بچه های 4 ساله کار میکرد میخواست چکمه
های یه بچه ای رو پاش کنه ولی چکمه ها به پای بچه نمیرفت، بعد از کلی
فشار و خم و راست شدن، بچه رو بغل میکنه و میذاره روی میز، بعد روی زمین
بلاخره با هزار جابجایی و فشار چکمه ها رو پای بچه میکنه و یه نفس راحت
میکشه که ...
هنوز آخیش گفتن تموم نشده که بچه میگه این چکمه ها لنگه به لنگه است.
خانم ناچار با هزار بار فشار و اینور و اونور شدن و مواظب باشه که بچه
نیفته هر چه تونست کشید تا بالاخره بوتهای تنگ رو یکی یکی از پای بچه
درآورد.
گفت ای بابا و باز با همان زحمت زیاد پوتین ها رو این بار دقیق و درست
پای بچه کرد که لنگه به لنگه نباشه
ولی با چه زحمتی که بوت ها به پای بچه نمیرفتن و با فشار زیاد بالاخره
موفق شد که بوت ها رو پای این کوچولو بکنهکه بچه میگه این بوتها مال من
نیست.
خانم جوان با یه بازدم طولانی و کله تکان دادن که انگار یک مصیبتی
گریبانگیرش شده، با خستگی تمام نگاهی به بچه انداخت و گفت آخه چی بهت
بگم. دوباره با زحمت بیشتر این بوت های بسیار تنگ رو در آورد.
وقتی تمام شد پرسید خب حالا بوت های تو کدومه؟ بچه گفت همین ها بوت های
برادرمه ولی مامانم گفت اشکالی نداره میتونم پام کنم...
مربی که دیگه خون خونشو میخورد سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه و دوباره
این بوتهایی رو که به پای این بچه نمیرفت به پای اون کرد یک آه طولانی
کشید و بعد گفت خب حالا دستکش هات کجان؟ توی جیبت که نیستن. بچه گفت توی
بوت هام بودن دیگه

 


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:24 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

وقتی شخصی برای کارهای احمقانه بیش از حد می‌خندد، بدان غم بزرگی در دل دارد.

وقتی شخصی بیش از اندازه می‌خوابد، بدان احساس تنهایی می‌کند.

اگر کسی کم حرف می‌زند و بسیار مختصرومفید سخن می‌گوید، این بدان معنی است که او فردیرازدار است.

تا زمانی که توقف نکردین مهم نیست چه قدر آهسته پیش می‌روید.

مردی که خیلی عاشق بود، بالای یک آسمان خراش ایستاده بود و سیگار می‌کشید. مرد آن‌قدر عاشق بود که یادش رفت باید ته سیگارش را بیندازد، نه خودش را ...


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:7 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]

 

خداراشکرکه ظرف‌های بعد از مهمانی را جمع می‌کنم .این یعنی درمیان دوستانم بوده‌ام.

خدا را شکرکه لباس‌هایم کمی برایم تنگ شده. این یعنی غذای کافی برای خوردن دارم.

خدا را شکرکه باید زمین را بشویم. این یعنی خانه‌ای دارم.

خداراشکر که هروز صبح زود بیدار می شوم. این یعنی زنده هستم.

خدا را شکر که سر و صدای همسایه‌ها را می‌شنوم .این یعنی می‌توانم بشنوم


[ یکشنبه 91/11/1 ] [ 9:6 عصر ] [ ستاره ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By SibTheme :.

درباره وبلاگ

ازهمه خوشم میادجنسیتشون مهم نیست ولی اوناروبراساس صمیمیتشون باهام میسنجم
موضوعات وب
آرشیو مطالب
امکانات وب


بازدید امروز: 13
بازدید دیروز: 11
کل بازدیدها: 135901