دلنوشته ها متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست
| ||
جوانمرد بر تپه ای ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقدیس می کرد مسافری که از دورها آمده بود ، جوانمرد را دید ، سفره ی دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید که عجب دردی است این درد بیگانگی و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی. جوانمرد لبخندی زد و گفت : برو ای مرد و شادمان باش ، که این غربت که تو داری و این رنج که می کشی هنوز آسان است ، پیش آن غربتی که ما داریم. زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است. و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش... [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:6 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
روزی پلنگی وحشی به دهکده حمله کرده بود. مردی خردمند همراه با تعدادی ازجوانان برای شکار پلنگ به جنگل اطراف دهکده رفتند. اما پلنگ خودش را نشان نمی داد و دائم از تله شکارچیان می گریخت. سرانجام هوا تاریک شد و یکی از جوانان دهکده با اظهار اینکه پلنگ دارای قدرت جادویی است و مقصود آنها را حدس می زند، خودش را ترساند و ترس شدیدی را بر تیم حاکم کرد.
مرد خردمند با خوشحالی گفت که زمان شکار پلنگ فرا رسیده است و امشب حتما پلنگ خودش را نشان می دهد. ازقضا پلنگ همان شب خودش را به گروه شکارچیان نشان داد و با زخمی کردن جوانی که به شدت می ترسید، سرانجام با تیرهای بقیه از پا افتاد.
یکی از جوانان از مرد خردمند پرسید:”چه چیزی باعث شد شما رخ نمایی پلنگ را پیش بینی کنید؟ در حالی که شب های قبل چنین چیزی نمی گفتید!؟” مرد خردمند گفت: ” ترس جوان و باور او که پلنگ دارای قدرت جادویی است، باعث شد پلنگ احساس قدرت کند و خود را شکست ناپذیر حس کند. این ترس ها و باورهای ترس آور و فلج کننده ما هستند که باعث قدرت گرفتن زورگویان و قدرت طلبان می شوند. پلنگ اگر می دانست که در تیم شکارچیان کسانی حضور دارند که از او نمی ترسند هرگز خودش را نشان نمی داد!” [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:1 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |