دلنوشته ها متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست
| ||
جوانمرد بر تپه ای ، در سجده ،آفتاب را و غروبش را تقدیس می کرد مسافری که از دورها آمده بود ، جوانمرد را دید ، سفره ی دلش را گشود و از غریبی گفت و از غربت نالید که عجب دردی است این درد بیگانگی و عجب سخت است تحمل بی سرزمینی. جوانمرد لبخندی زد و گفت : برو ای مرد و شادمان باش ، که این غربت که تو داری و این رنج که می کشی هنوز آسان است ، پیش آن غربتی که ما داریم. زیرا غریب نه آن است که تنش در این جهان غریب باشد ، غریب آن است که دلش در تن غریب است. و ما این چنینیم با دلی غریبه در تن خویش... [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:6 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |