دلنوشته ها متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست
| ||
پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفره کهنه پر چین و چروک بود. دندان هایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شکار شوهر علاقه فراوان داشت. همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می مالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمی شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقش های زیبای وسط آیه ها و صفحات قرآن را می برید و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می مالید. اما همین که چادر بر سر می گذاشت که برود نقش ها از صورتش باز می شد و می افتاد. باز دوباره آن ها را می چسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیب های قرآن از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای پیرزن خشک ناشایست! من که به حیله گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد. [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:10 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |