دلنوشته ها متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست
| ||
شبی پادشاهی پس ازبازگشت به قصربه پیرمردی برخوردکه درهوای سردزمستان لباسی اندک پوشیده بود. به اوگفت:سردت است الان برایت لباسی گرم ازقصرمیاورم! پیرمردازاوتشکرکرد! پادشاه به محض ورود به قصروعده اش رافراموش کرد! صبح آن روز جسد سرمازده ی مردپیررادرحوالی قصرپیداکردند. درکنارش نامه ای به این مضمون بود: ای پادشاه!من هرشب باهمین لباس کم،سرماراتحمل میکردم. اماوعده ی لباس گرم تو،مراازپای درآورد... [ پنج شنبه 92/7/11 ] [ 11:38 صبح ] [ Avaa ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |