دلنوشته ها متعلق به همه است وبرای رفع خستگی وبعضا به خوداومدن ادماست
| ||
پارسال با اون زیر بارون راه میرفتم ... امسال راه رفتن اونو زیربارون اشکهام دیدم.. شایدبارون پارسال اشکای کس دیگری بود... [ یکشنبه 92/10/1 ] [ 10:3 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
از چارلی چاپلین پرسیدند: خوشبختی چیه؟ میگوید: فاصله ی این بدبختی تا بدبختی بعدی.... [ یکشنبه 92/10/1 ] [ 9:46 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
اینجا زمین است.. رسم آدمهایش عجیب است.. اینجا اگرگم بشوی بجای اینکه دنبالت بگردند.. فراموشت میکنند.. [ شنبه 92/9/30 ] [ 10:14 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
مترسک گفت:گندم شاهدباش..مرا برای ترساندن آفریده اند.. اما من عاشق پرنده ای بودم.. که از گرسنگی مرد..!!!!!! [ شنبه 92/9/30 ] [ 10:8 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
کاش میدانستم چه کسی این سرنوشت رابرایم بافته است.. آنوقت به او میگفتم که یقه راآنقدر تنگ بافته.. که توان فروبردن بغضهایم را ندارم.. [ شنبه 92/9/30 ] [ 10:2 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
سلام بچه ها اول ازتون بخاطر این چند وقت که چیزی نذاشتم پوزش میخام!دوم اینکه برام فقط دعاکنید خیلییییییییییییییییییییی محتاجم?! [ چهارشنبه 92/9/6 ] [ 6:50 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
میخواستندبه دارش بیاویزند! گفتند:آخرین آرزو! _دیدن بهترین یارم!تنهاهمدمم!معشوقم!! _خسته است!نمیاید!! _چرا؟ _آخرعمریست بیدارمانده وطناب دارت رابافته است حال که آماده شده بایداستراحت کند! وخودش رابرای بافتن طنابهای بعدی آماده کند!!! آری تنهاکسی که بهترین مسکن دردبرایت است، بهترین زخم های کاری رابه قلبت وبه عشقتان میزند!!! [ دوشنبه 92/6/11 ] [ 6:18 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
پیرزنی 90 ساله که صورتش زرد و مانند سفره کهنه پر چین و چروک بود. دندان هایش ریخته بود قدش مانند کمان خمیده و حواسش از کار افتاده، اما با این سستی و پیری میل به شوهر و شهوت در دل داشت و به شکار شوهر علاقه فراوان داشت. همسایه ها او را به عروسی دعوت کردند. پیرزن، جلو آیینه رفت تا صورت خود را آرایش کند، سرخاب بر رویش می مالید اما از بس صورتش چین و چروک داشت، صاف نمی شد. برای اینکه چین و چروک ها را صاف کند، نقش های زیبای وسط آیه ها و صفحات قرآن را می برید و بر صورتش می چسباند و روی آن سرخاب می مالید. اما همین که چادر بر سر می گذاشت که برود نقش ها از صورتش باز می شد و می افتاد. باز دوباره آن ها را می چسباند. چندین بار چنین کرد و باز تذهیب های قرآن از صورتش کنده می شد. ناراحت شد و شیطان را لعنت کرد. ناگهان شیطان در آیینه، پیش روی پیرزن ظاهر شد و گفت: ای پیرزن خشک ناشایست! من که به حیله گری مشهور هستم در تمام عمرم چنین مکری به ذهنم خطور نکرده بود. چرا مرا لعنت می کنی تو خودت از صد ابلیس مکارتری. تو ورق های قرآن را پاره پاره کردی تا صورت زشتت را زیبا کنی. اما این رنگ مصنوعی صورت تو را سرخ و با نشاط نکرد. [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:10 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
روزی من با تاکسی عازم فرودگاه بودم. ما داشتیم در خط عبوری صحیح رانندگی می کردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود بیرون پرید. رانندة تاکسی من محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد، و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد! راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بیرون آورد و شروع کرد به فریاد زدن به طرف ما. راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد. منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد. با تعجب از او پرسیدم: ((چرا شما این رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!)) در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت که هرگز فراموش نکرده و برایتان توضیح میدهم: ((قانون کامیون حمل زباله.)) او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند. آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند. وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند. به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید، برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید. آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار، در منزل، یا توی خیابان پخش کنید. حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند. زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید، از این رو..... ((افرادی را که با شما خوب رفتار می کننددوست داشته باشید. برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.)) "زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید و نود درصد نحوه برداشت شماست" پ ن:برای دوست عزیزی که به نام فاطمه برایم نظرشان را نوشته بودند آرزو می کنم حال روحی شما از غم به شادی تغییر کنه و نفسهات تا همیشه لبریز آرامش و شادی باشه.آمین [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:9 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم . زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید. [ یکشنبه 91/11/1 ] [ 10:8 عصر ] [ ستاره ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : سیب تم] [Weblog Themes By : SibTheme.com] |